به شكل اشاره به دور كه مي شوم ، "او "شكل مي گيرد و ازدست مادرم مي افتدبه آينه اي كه دارد با  هف هف هايش رطوبت مي گيرد تا بعد با دستمالي نيمه مرطوب پاك شود .

مادر آن روز خوشحال بوده . زير لب همه اش وزغ را تكرار مي كرده و او مبهوت در آينه دهان مادر را مي ديده كه گاه به آرامي مي خنديده و گاه بلند بلند به قهقه شبيه مي شده !

مادر رنگي تر از وزغ هاي از دهان پريده اش نبود. هميشه يك رنگ و يك شكل . موها بافته به سمت پشت و لباس هايي به رنگ تيره ، با شباهتي به سياهي ذغال هاي اغلب توي دستش كه براي  دود كردن اسپند  گاه و بي گاه از آشپز خانه به حياط خلوت پشت برده مي شده !

داستان  " او " ، " مادر" و " وزغ ها" از زماني جان گرفت كه عمه خانم با گلوي باد كرده اش در بي حواسي مطلق مادر وارد خانه شد .

در خانه را " او" باز كرده بود .

مادر در حال بردن لباس هاي چرك به حمام بود . عمه خانم با گلوي باد كرده و پوستي كه از فرط خشكي و سبزه گوني اش به سياه رنگي مي زد وارد شد و مادر را غافلگير كرد .

مادر از فرط تعجب جيغ نكشيد اما ريز ريز خنديد و صورتش را ميان چروكي لباس ها گم كرد .

از همان جا اوج داستان وزغ باران هاي مادر شروع  شد .

او" مي دانست كه مادر و عمه خانم با يكديگر ميانه ي خوبي ندارند . اما نمي دانست رابطه ي گلوي باد كرده ي عمه خانم ، وزغ ، خنده هاي ريز و هف هف مانده ي مادر بر آينه چه مي توانست باشد .

" او" تنها فرزند  بازمانده ي نسل خانواده ي عمه خانم بود .

در روايت هاي زبان به زبان همسايه ها هميشه مي آمد و هميشه  هم " او " مي شنيد كه : بچه هاي نسل به نسل اين خونواده سر زا مي ميرن و برا همينه كه همه شون غمباد مي گيرن !

عمه خانم معمولا ميهمان او  و مادرش مي شد و به گفته ي خود عمه خانم آنجاخانه ي خودش مي باشد و بوي خانواده اش را مي دهد .

مادر حالا به گردگيري خانه رسيده بود و عمه خانم " او" را روي پاي خود نشانده بود و دست هاي استخواني اش را به روي گلوي باد كرده اش مي كشاند .

هواي اتاق از دود اسپند هاي در حال جلز و ولز ِِ ميان زغال ها سنگين شده . نگاه او به آينه است و بخار مرطوبي كه از دهان مادر بيرون مي آيد . عمه خانم سرفه اي مي كند و ناگهان مايع لزج سبز رنگي از ته گلويش روي زمين مي پرد .

او از جا كنده مي شود و مي بيند وزغي روي زمين در حال جست و خيز است .وزغ ها زياد تر مي شوند و با هر بار هف هف هاي مادر روي آينه  ، با چشم هاي بيرون زده مي لغزند و روي طاقچه ي پوشيده شده از ترمه ي سياه و سرخ جست و خيز مي كنند .

عمه خانم بلند شده و از در بيرون رفته اما چشم هاي مادر هنوز هم پشت سر عمه خانم ريز ريز مي خندد و لبهايش به آرامي وزغ را تكرار مي كند !

او روي طاقچه رو بروي آينه نشسته است . كوچك تر از آن است كه به رابطه ي وزغ ، عمه خانم و مادر پي ببرد و به اينكه چرا اين همه وزغ دارند ازدر و ديوار اتاق بالا مي روند.

مادردستي به شكم بر آمده اش مي كشد . ترمه ي افتاده بر طاقچه را جابجا مي كند . آينه كمي مي لغزد .سونوگرافي هاي افتاده از دست عمه خانم را دوباره به آينه تكيه مي دهد . خم مي شود و با نگاهي تلخ لزجي هاي راه افتاده بر كف اتاق را نگاه مي كند .