قیمتی ترین  وزش

 

 

گاهی که پنجره را باز می کنم یک سمت صورتم با باد خواب می رود و می خواهم سمت دیگر را جلو بیاورم تا سیلی بیدار باش ِ جریانی خنک حالم را جا بیاورد و مرا از سپردن خودم به خاطره های از یاد نرفتنی رها کند .

گاهی که اردي بهشت مي شود و پنجره را می خواهم باز کنم ،آدمي معترض پيدا مي شود كه مي خواهد صداي پاي  وزش روزها را فراموش كند !

 

 

 

 

بخشی از زندگی من ، شما و گاهی هم  ما!


.



برخی از آدمها را فقط باید به دست خودشان کشت!




يك جمعه ي ايراني

دارد ميرود .فرقي ندارد كجا !

اگر فرض داستان را بر اين بگذاريم كه بي هدف ميرود تا به جايي برسد ،در ساعت نه و دوازده دقيقه مي رسد به محل كارش .

ساعت نه و سيزده دقيقه

مجتبايي بيرون مي آيد و باديدن او كه دارد پارك مي كند داد ميزند :"برو ؛ برو ،هيچ كس نيس.برا چي اومدي؟! ..."

هنوز حرف مجتبايي تمام نشده كه مردي ميايستد و آدرس كليسا را مي پرسد .

فراز پسر دوازده ساله اي كه هميشه ي خدا لم داده روي دچرخه اش كنار ديوار اداره ي كار می پرسد : "صليب  ِتو گردنتون نقره اس؟!"

ساعتي بعد

باز هم دارد مي رود . اما اين بار  تصميم دارد برود سراغ مرغ فروشي كه ديروز مرغ هاي تاريخ مصرف گذشته را به قيمت مرغ هاي تاريخ دار به مادرش داده بود .اما از بوي ماهي هاي روي سيني افتاده و صداي زني كه داشت طرز پخت  ماهي شكم پر رابلند بلند براي زن بغل دستي اش ميگفت فهميد كه دارد در بازار ماهي فروش ها مي رود تا خرچنگ هاي زنده را براي آب پز كردن عصرشان بخرد .

قبل از رسيدن به بازار ماهي فروش ها

راديو روشن است . مردي دارد شركت كننده اي را معرفي ميكند .

"سلام .ميشه خودتونو معرفي كنين "

"خانم فروزنده از بيرجند "

" به ،به ،بيرجند و اين ورا !قربان ميشه بگيد اينجا چه كار داريد ؟!"

"اومدم به مادرم سربزنم .مادرم تو اين شهر زندگي ميكنه !"

تلفنش زنگ ميزند و بخشي از برنامه ي راديو را ازدست ميدهد .

...

 

(هنوز هم ادامه دارد)

 

شاید هم تو راست میگویی


.



شاید بهتر است از فیلم و کتاب بگویم و از نمایشنامه هایی که خوانده ام ، می خوانم و خواهم خواند !






غروب را چه رنگی بنویسم


 

 

 پرنده ها پشت سر هم

جیغ می کشند

 درخت

 هیاهو ی شاخه را

سایه می ایستد

و تو در  عکسهای مرده

 به زندگی می خندی