سایه های اغواگر
اغوا در نمود لانه می کند و منتظر حریف خود می ماند.اغوا رازی را می داند که شرط پیروزی و بازگشت پذیری جاودانه ی اوست.(م :امین قضایی)
...........
نمی دانم چه چیز کلماتم را به این متن کشاند (و البته در ادامه اش منتهی به شعری شد). شاید روابطی نهفته میان مترجم کتاب "اغوای" بودریار بود با صداهای جاودانه ای که هر بار شنیدنش نهیب ام می زند !
شاید هم گفتگویی از من و من که هیچ وقت واقعیتی بیرونی نداشته /ندارد. فقط نمودی از ساختار درونی من بر پایه ی علت و معلولی است که مبارزه ی زنانگی ام را شامل می شود با زنانگی اجتماعی تعریف شده!
هر چه هست دنیایی ! است شبیه به آینه ی" بودریار" که نمادین از خود ما می گیرد و برای اغوای خود ما به کار می برد!
بگذریم و برسیم به شعر .
......
در اتفاقی که درصورت توهیچ وقت اتفاق نیفتاد
حدقه های سفید
بازی در آورده اند
و لخته ریخته اند
در خیابانی
که حرف اول تا آخرش
فروش تن هایی است
که پای پیاده
روی اعصابم می روند
دیگر وقت غاز چرانی نیست
دیگر از انبوه نگاه هم
نمی شود از تاریکی ترسید
کسی هم بر پشت بام خودش دردها را نمی ریزد
حالا که دخترها
در جنازه ها
نطفه ها ی مرده را باد می کنند
یک بغض بر صورتت بکش
و دست مرا لای پوستی بگذار
که بر سر این شهر کشیده شده است