غبار رویی گرد مرده از متن!


این اواخر سهوا و بدون در خواست و میل باطنی من  داستانم توسط دوستی به اسم دوست دیگری به جشنواره ای داستانی فرستاده شد و مقام دوم را کسب کرد

پس از رویت هلال ابروی این داستان از پس ابر سیاه و سنگین ِتعلل نویسنده ی جایزه بدست  توسط اینجانب(نویسنده ی نا نویسا ی برنده ، پس از پرس و جوهای برخی از دوستان  و به خصوص بنده ی نا پیدا از تعلق این داستان به ایشان پس از یک ماه جایزه را پس داد و طی متنی مکتوب گفت که گناه من فقط تعلل در پس دادن جایزه و اعلام این اشتباه بوده ) به ناگاه همه بر آشفتند و به دنبال مقصر گشتند که چرا اینچنین شد ؛ و این متن فارغ از هر خواست و در خواست خود و نویسنده اش به داوری در آمد و محک خورد . و هیچ کس به این نیندیشید که شاید این به واقع همان مرگ مولف  است و استقلال متن  !

به حرمت  استقلال این متن "سه گوش" ( که اگر سه گوش نبود نام خود را به شفافیت و رسایی هر چه تمام تر از زبان هیات داوران نمی شنید و به گوش خودش شک می کرد  )بخشی را برای رویت دوستان در این پست می آورم .شاید که دیگر قلم به دستان در وقتی اینچنینی به دستان خود در وقت گرفتن جوایز فکرکنند و بیاندیشد که برنده بودن ، انباشتن قلم در دستها  نیست و در واقع افزایش حرمت قلم است که در این دنیای نا بسامان سنگینی اش سنگینی گوش را نیز به همراه آورده است !

به حرمت کلمه و دوستی :

بخشی از داستان عکس سه گوش :

نویسنده : مینا درعلی

... سرم گیج رفت و عرق سردی نشستم . از خواب پریده بودم ونفس نفس می زدم . هنوز هم صدای خلخال زنی توی گوش هایم زنگ می زد!ساعتها بود که به خانه برگشته  و یکراست توی رختخواب غلتیده بودم!بلند شدم .نگاهی به عکس ها انداختم.آن یکی که خیره به من شده بودعجیب تر از همه بود.یک جور نفی ِ همه چیز توی چشم هایش موج می زد. بلند بلند کلمه ی نفی را تکرار کردم  !بهنام گفت :

-           تو عادته که همه چیزو تفسیر کنی !

و با پوزخند جمله ام را تکرار کرد:

-          نفی همه چیز!

        دوباره گفتم  ،نفی !

 بهنام گفت  : بگو" تنفر" ، لقمه رو فلسفی نکن ، از گلوت پایین نمی ره! حالا رفتی تو نخ این یارو و  تا ته و توی فکرهای اجق وجق خودت رو در نیاری دست از سر این یارو برنمی داری.بابا بی خیال  ،آدم دیوونه که این همه دنگ و فنگ نداره!خرفت شده بابا جون!

صبح که  برا ی چند مین بار از جلوش  گذشتم، نگاهش از نقطه ی خیره شده تکان نخورد. همه ی مغازه دارها رفته بودند تو ی نخ من و متلک می پراندند که یکی شان با قلوه سنگی که او پرتش کرده بود،جیغ اش به هوا رفت و بقیه ساکت شدند و نگاهشان رفت پی کارشان!

برگ برنده  ای به دستم آمد. برای همین بود که  جلوتررفتم. توی دلم گفتم ،  حالا که متوجه ام شده باید  طناب بی اعتمادی اش رو ببرم .

نزدیک تر شدم . نگاهش از آسفالت شکاف  خورده به کقش هایم ریخت !بی اختیار پایم را کمی عقب کشیدم .نگاه ،با سرعت بر صورتم دوید ،سرخ شدم و گوش هایم زنگ زدند . چشم های تا به تایش خیره ی چشم هایم شدند .دور و برم ساکت شده بود و سکوتی عمیق میانمان به دیدن چشم در چشم مان گذشت!

دستش که بالا رفت بی اختیار دویده بودم . بی آنکه پشت سرم را نگاه کنم . تند  . با ضربان قلبی که تند تر از من می رفت تا گر گرفتگی گونه هایم را دوچندان کند!

صدای خنده ی مغازه دارها در سکوتی کشدار به گوش هایم می ریخت . بی آنکه چیزی را از میان آن همه نامفهومی بفهمم، می دویدم ، ناگهان پایم پشت شکاف آسفالت  بازارچه ی قدیمی رفت و نقش بر زمین شدم .

-          تو دیگه بس کن .

-          - صد بار گفتم درز کفش  مادر بزرگ ات باز شده مواظب باش! این هم نتیجه اش!حالا چرا پا تو کفش اون پیرزنه کردی ، خدا می دونه...

قبل از اینکه گوشی را خاموش کنم به بهنام گفته بودم که انتهای بازارچه ی قدیمی هستم و او گفته بود به جهنم که زمین خوردم که حق ام همین بوده!

دو روزی از خانه بیرون نرفتم .

-          عجیب بود!

بهنام با عصبانیت گفت که برای هزارمین بار است که "عجیب بود "را بر زبان می آورم!

  بار دیگر گفتم : " عجیب بود" و بی آنکه به بهنام اجازه ی دخالت بدهم ،ادامه دادم ،چرا از ش ترسیدم ؟

در حین دویدن صدایش دنبالم دویده بود .  بلند ، و نا مفهوم توی گوش ام ریخته بود ، توی سرم چرخیده بود و  با هر بار فکر کردن به او باز هم چرخیده بود و چرخیده بود ، طوری که روی زمین انداخته بودم !

بلند شد م و هر چه فحش بود نثار مغازه دار ها کردم و انگار کمی دلم خنک شد! تلفن را در جیب ام گذاشتم و هر چه زنگ زد بهنام را بی جواب گذاشتم !

-          عجیب بود ! چشم هاش رو می گم   . قبل از اینکه دستش رو بلند کنه خیره نگام کرد و بعد، زیر لب گفت که می دونی عشق یه پسر تازه بلوغ شده  به یه زن یعنی چی؟!

ساکت نگاهش  کردم . بلند تر گقت :میدونی یعنی چی؟!

باز هم ساکت بودم  .داشتم به حرف مغازه دارهای بغلی فکر می کردم .  گفت  ،تف به ذات اش  ،بچه نغل !

خواستم بگویم ، می دانم  مردی عاشق مادر بزرگم بوده . و باز هم بگویم ،می دانم که مرد شال را برایش خریده و آن کفش هم !اگر دهانم باز می شد ، می گفتم که از ماجرای آن شب هم کم و بیش می دانم و اینکه مادربزرگ سالهای زیادی را با عشق اوبه سر کرده  و ... .

مجالم نداد  بیشتر فکر کنم  ، دستش را بالا برد . دویدم و سنگی پشت سرم به فاصله ی یک سنگفرش مربعی شکل در دومتری ام  بر زمین افتاد !

دقیقآ نمی دانستم  امروز چندمین روزی است که پیش اش می آمدم .چند روزی  نیامده بودم .برای خودم هم عجیب بود ،کنجکاوی ام و اصرارم بر سوژه کردن اش! شاید شکل ظاهری اش با آن کت مندرس و شلوار کوتاه و آن کلاه  مشکی که نمونه اش را تا به حال ندیده بودم  مرا وادار به این  کار کرده بود . یا نگاه عمق دارش .شاید هم  آن شیشه و  قوطی های خالی و سالها کنار آنها نشستن اش . البته می دانستم که  بیشتر از هر چیز  آن چکمه های لعنتی  و حرفهای مادرم قبل از مردنش وسوسه ام کرده بود!

بازار، قدیمی بود  و مغازه ی او ، به شکل یک دهن کجی در بافت ِنو شده ی سایر مغازه ها به سرعت به چشم می آمد !

نشسته بودم  . کنارش  . روی سکوی جلوی مغازه !  مدت زیادی بی حرف گذشت  و بعد انگار که پرسیده بود آن روز برای  چی پا به فرار گذاشتم .بی جواب سرم را پایین انداختم . بعد از سکوتی طولانی یکی از شیشه های خالی را آورد و گفت :چی می بینی؟!

به درون شیشه  نگاهی انداختم و چیزی نگفتم !

نگاهم کرد . شیشه ی  خالی  دیگری را آورد و باز هم چیزی نگفتم!سکوت کرده بودم و بی حرکت به لبهایش خیره ، که می لرزید و می جنبید.

-           تخم سگ !

با نا باوری نگاهش کردم .اما جرات نکردم بپرسم : با منی؟!

-          می دونی از بالای درخت افتادن عین یه پرنده ی تیر خورده یعنی چی؟

-          خو   و  ب !

-          اون تخم سگ فهمیده بود که عاشقش شدم . برا همین بود که با تفنگ اش به منشلیک کرد و پرت شدم روی زمین !می دونی بلندی اون درخت چقدر بود؟

نمی دانستم ! در جایی که من و بهنام زندگی می کردیم ، درخت هابلند نبودند ، همه کوتاه و سر در گریبان هم  به رهگذرانی که تند و تند از کنارشان می گشتند نگاه می کردند !

ساکت بودم ! نگاهم کرد. طولانی تر از همیشه ؛ خیره ، بی آنکه پلک بزند ، طوری که ترسیدم و خداحافظی کردم و رفتم !

صدای خنده ی مغازه دارها دیوانه ام می کرد.می دانستم  صورت یکی شان آنقدر نزدیک به گوش بقیه شده که می شد حدس زد  چه چیزی را پچ پچ می کند!خنده ها با صدای قوطی هایی که  روی زمین کشیده می شدند در هم آمیخت، پسری رشته ای از قوطی های خالی را از کنار پایم گذراند و من به قوطی ها خیره شدم .زنی به آرامی کنارم نشست و من  با حرفهای اش از خواب پریدم!

عرق کرده بودم و می لرزیدم .دوش گرفتم و رفتم تا یک با ر دیگر پوتین ها را ببینم ،اما صندوق سر جایش نبود . ...

..........................................


پی ِگفته هایم  : اشتباه نشود ،این داستان در پی کسب مقام ،جایزه ؛رتبه نبوده و نیست که اگر بود خودش در جشن واره ها شرکت می کرد . خواندن ونظر دوستان برای من کافی است و بسیار مهم.

...............................................


 در ادامه : نظرات این پست برای خودم محفوظ می ماند

و دیگر اینکه این اتفاق  ،به عنوان بخش کمدی زندگی برایم خاطره شده.

وبه هیچ کس هم خرده نمی گیرم و از سر بی مطلبی اینجا گذاشتم

.................................................

فیلم نیویورک دوستت دارم یا عشق من نیویورک ،عشق های از سر اتفاقی را از میان ازدحام آدمها بیرون می کشد و جاودانه ی ذهن ها می کند .

ترکیبی از نگاه کارگردان های متفاوت . اپیزودیک ،اما با احساسی مشترک !

دیدن دارد

...................................................

شعری از ع . دیدار


صلیبی در باغچه ام کاشته اند،

  کلاغی

      بر فراز آن پوزخند می زند!